[6] "Death or Life"
پارت 6"
دست گل توی دستش رو روی میز کنار جعبه کادویی گذاشت و به طرفش قدم برداشت حواهر کوچولوشو بغل کرد سعی میکرد ارومش کنه دستشو نوازش وار روی موهاش میکشید انگار جینا سال هاست که دلتنگ اغوش برادرش آغوش کسی که بعد از پدر و مادر برای بزرگ کردن جینا حتی از خودشم گذشت اغوش بردادری که چینا رو از خودش بیشتر دوست داشت ولی به خاطر شغلش نمیتونست اونو پیش خودش نگه داره از بغلش بیرون اومد رو به روی جیمین ایستاده بود
جیمین دستشو به طرف صورت دختر برد و قطره اشکایی که از چشماش جاری شدنو پاک کرد پیشونیشو بوسید و سعی کرد لبخند بزنه
دستشو گرفت و روی صندلی نشوندش
سعی کرد باهاش صحبت کنه تا جینا اروم تر بشه
جیمین : حالت چطوره کوچولو ؟
جینا : خوب نیستم
جیمین : چرا ؟ چیشده ؟
جینا : تو خیلی دیر به دیر میای فک نمیکنی دلم برات تنگ میشه
جیمین : منم دلم برات تنگ میشه کوچولو ، ولیخودتم میدونی شغلم چ جوریه
جینا : میدونم
جیمین : سعی میکنم از این به بعد بیشتر بیام دیدنت
بعد از به زبون اوردن این جمله ناخوداگاه لبخندی زد حس میکرد داره به یکی یه دونش دروغ میگه
جینا : خوبه
جیمین :ببین این گلارو واسه تو خریدم دوسشون داری ؟
جینا : داداش ، چرا اینارو گرفتی اخه
جیمین : خوشت نیومد ؟
جینا : مگه میشه خوشم نیاد اینا خیلی ام خوشگلن ولی لازم نبود بگیریشون
جیمین : دلم خواست اصن واسه خواهر کوچولوم گل بگیرم
جینا با دیدن جیمین لبخندی زد اون لحظه حالش وصف نشدنی بود اونقد خوشحال بود که نفهمید اون یک ساعت کنار جیمین بودن چطور گذشت بعد از خدافظی از مدرسه رفت بیرون سوار ماشین شد و به طرف خونه راه افتاد
دست گل توی دستش رو روی میز کنار جعبه کادویی گذاشت و به طرفش قدم برداشت حواهر کوچولوشو بغل کرد سعی میکرد ارومش کنه دستشو نوازش وار روی موهاش میکشید انگار جینا سال هاست که دلتنگ اغوش برادرش آغوش کسی که بعد از پدر و مادر برای بزرگ کردن جینا حتی از خودشم گذشت اغوش بردادری که چینا رو از خودش بیشتر دوست داشت ولی به خاطر شغلش نمیتونست اونو پیش خودش نگه داره از بغلش بیرون اومد رو به روی جیمین ایستاده بود
جیمین دستشو به طرف صورت دختر برد و قطره اشکایی که از چشماش جاری شدنو پاک کرد پیشونیشو بوسید و سعی کرد لبخند بزنه
دستشو گرفت و روی صندلی نشوندش
سعی کرد باهاش صحبت کنه تا جینا اروم تر بشه
جیمین : حالت چطوره کوچولو ؟
جینا : خوب نیستم
جیمین : چرا ؟ چیشده ؟
جینا : تو خیلی دیر به دیر میای فک نمیکنی دلم برات تنگ میشه
جیمین : منم دلم برات تنگ میشه کوچولو ، ولیخودتم میدونی شغلم چ جوریه
جینا : میدونم
جیمین : سعی میکنم از این به بعد بیشتر بیام دیدنت
بعد از به زبون اوردن این جمله ناخوداگاه لبخندی زد حس میکرد داره به یکی یه دونش دروغ میگه
جینا : خوبه
جیمین :ببین این گلارو واسه تو خریدم دوسشون داری ؟
جینا : داداش ، چرا اینارو گرفتی اخه
جیمین : خوشت نیومد ؟
جینا : مگه میشه خوشم نیاد اینا خیلی ام خوشگلن ولی لازم نبود بگیریشون
جیمین : دلم خواست اصن واسه خواهر کوچولوم گل بگیرم
جینا با دیدن جیمین لبخندی زد اون لحظه حالش وصف نشدنی بود اونقد خوشحال بود که نفهمید اون یک ساعت کنار جیمین بودن چطور گذشت بعد از خدافظی از مدرسه رفت بیرون سوار ماشین شد و به طرف خونه راه افتاد
۱۰۹.۳k
۲۰ آذر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۳۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.